با فنجانی چای به ایوان میروم
بدیدار آخرین پرتوهای آفتاباینجا دیگر چیزی نیست
تا اندیشه های مرا تاریک کند
تنها نوامبر پیر است
نشسته درآفتاب کمرنگ
خیره بر انبوه برگهای خشک
ودرختان برهنه
گویی که گذرگاه رفتن اش را می نگرد
تا بیابان های برفی درچشم انداز دور
آسمان درخشان است
و برشاخه های درختی که نامش را نمیدانم
چند برگی هنوز زنده است
ویک پرنده که گویی زمان را ازیاد برده است
وبا اوازش آسمان را دلگرم میکند
****
میخواهم شعر ی بنویسم
از آفتاب
و درختان کاج که مایوس نمیشوند
و مرگ را باور نمی کنند
دسته ای سار بالای سرم می چرخند
و بازهای مغرور بدنبالشان
میدانم که باز لانه ای ویران شده است
درآن کوچه ناشناس
از من تنها درخت می پلی برجای ماند
و چند بوته گل یاس
***
فنجان چای تهی گشته است
تاریکی آغاز شده
و آفتاب به سفر رفته است
برمیخیزم
با یک خط شعر برروی دفترم
"جهان تنها گذرگاهی است ازمیان درختان برهنه
و برگهای خشک
تا بیابان های برفی درچشم انداز دور"
1 comments:
میخواهم شعر ی بنویسم
از آفتاب
و درختان کاج که مایوس نمیشوند
و مرگ را باور نمی کنند
قطعه ی قشنگی است.
Post a Comment