باید به درخت افرا بنگرم با هزاران گوشواره طلا و پیراهنی از نارنج و ماه
چقدر همیشه پائیز را دوست داشته ام و حس آن غروب را که در اعماق دریا روزی گم خواهد شد
شعر ،پرنده اندوهگینی است که گاهی دربرابر برگها می نشیند و آوازی میخواند که گویا خدا خوانده بود درروزی که در تلاطم تنهایی اش خورشید را آفرید و دربرابرش به سجده نشست
سگ همسایه شادی کنان می جهد به دنبال تکه چوبي که صاحبش پرتاب کرده است
و باد آسوده در میان برگها خفته است
باید به پائیز بنگرم به درخت افرا که النگوهای زردش را تکان میدهد و درپيراهن نارنجي خيس اش مي رقصد چون دختران کولي قصه ها
تا شايد فراموش کنم که اندوهگین ترین درخت پائیزی ام در باران نرم و بیصدای غروب