باید به درخت افرا بنگرم
با هزاران گوشواره طلا
و پیراهنی از نارنج و ماه
چقدر همیشه پائیز را دوست داشته ام
و حس آن غروب را که در اعماق دریا روزی گم خواهد شد
شعر ،پرنده اندوهگینی است
که گاهی دربرابر برگها می نشیند
و آوازی میخواند که گویا خدا خوانده بود
درروزی که در تلاطم تنهایی اش خورشید را آفرید
و دربرابرش به سجده نشست
سگ همسایه شادی کنان می جهد
به دنبال تکه چوبي که صاحبش پرتاب کرده است
و باد آسوده در میان برگها خفته است
باید به پائیز بنگرم
به درخت افرا که النگوهای زردش را تکان میدهد
و درپيراهن نارنجي خيس اش مي رقصد
چون دختران کولي قصه ها
تا شايد فراموش کنم که اندوهگین ترین درخت پائیزی ام
در باران نرم و بیصدای غروب
با هزاران گوشواره طلا
و پیراهنی از نارنج و ماه
چقدر همیشه پائیز را دوست داشته ام
و حس آن غروب را که در اعماق دریا روزی گم خواهد شد
شعر ،پرنده اندوهگینی است
که گاهی دربرابر برگها می نشیند
و آوازی میخواند که گویا خدا خوانده بود
درروزی که در تلاطم تنهایی اش خورشید را آفرید
و دربرابرش به سجده نشست
سگ همسایه شادی کنان می جهد
به دنبال تکه چوبي که صاحبش پرتاب کرده است
و باد آسوده در میان برگها خفته است
باید به پائیز بنگرم
به درخت افرا که النگوهای زردش را تکان میدهد
و درپيراهن نارنجي خيس اش مي رقصد
چون دختران کولي قصه ها
تا شايد فراموش کنم که اندوهگین ترین درخت پائیزی ام
در باران نرم و بیصدای غروب
0 comments:
Post a Comment