داستان تلخ نیما را اینجا بخوانید
دربیابانی که پایانش سرابی بی ثمر شاید
سالها طی شد
سالهایی که نگاه تلخ چشمان تو با خود برد
اینک ای کابوس ، ای رویا
بازهم این چشم های تست
که میان خواب ها ی تلخ پر هذیان من آهسته میگرید
همچو نور اختری در آسمان نیمه شب لرزان
درمیان دره های قیرگون بی نشان ؛ تنها چو می پویم
باز میآیی و من راه غبار آلود رویاهای خود را باز می جویم
کودک اندوهگین من !
این نگاه تلخ پرسش ، سرزنش ، خواهش
این نگاه خسته خاموش
سالهای سال همچون ریسمانی
قلب محزون مرا با خود
به آنسوی جهان دردها برده است
خواب های پرزکابوس مرا با قصه های تلخ آشفته است
آی ای اندوه تاریکی که با من بوده ای هرشب
گه به رویایی ترا دزدیده ام درخواب
تا که لبخندی نشانم برلبانت
چشم های خسته ات را بارها بوسیده ام درخواب
خوب میدانم
مرا از قصه های غصه های تو رهایی نیست
درمیان جاده های سنگلاخ عمر
این نگاه تلخ
خوب میدانم مرا تا انتهای راه بی فرجام خواهد برد
درمیان این بیابانی که پایانش سرابی بی ثمر ، شاید
رهگشای من دریغا غیراز این چشمان غمگین نیست
این نگاه تلخ پرسش ، سرزنش ، خواهش
0 comments:
Post a Comment