گاهی باید گریخت
چون سنجابی که از صدای پا ی من میگریزد
و لابلای برگها گم میشود
میروم تا ازصدای هیاهوی جهان
پنهان شوم
درمیان باد سرد دریا
و آفتاب بی رمق شامگاه
هیچ چیزی درجهان ارزش اندوه مرا ندارد
و ارزش جدال های بی ثمر را
در برهوت غوغای جهان
نه گوشی برای شنیدن مانده است
و نه دلی برای دوست داشتن
نه چیزی برای نگریستن
ونه شانه ای برای گریستن
دراین چشم انداز
به هیچ چیز نمی نگرم
مگر غروب
که شوخ و شیدا
شنا میکند
دردریا
بی اعتنا
به همهمه دوردست خیابان
و آدمها
میروم و گم میشوم
درمیان تنهایی ها
تا پنهان شوم از غوغای جهان
چون سنجابی که از صدای پای من میگریزد
و د رلابلای برگها گم میشود