Tuesday, October 06, 2009

شب رسیده است





حالا شب رسیده است
با سایه های تیره اش برشاخه های کاج
با پرندگانی که بسوی لانه هاشان پرمیکشند
با ابرهایی برنگ بنفش
و پیرزنی که سگ کوچکش را کشان کشان به خانه می برد
و با تنهایی من که گسترده تر ازشب دامنش را می گشاید
نه پرنده ام که به لانه ام بازگردم
نه درختی هستم ایستاده درابهام غروب
نه سگی دارم و نه صاحبی
تنها یم وبیگانه
مثل باد مهاجری که کوچه کوچه و اندوهگین میگذرد
مثل قمری تنهایی که روی آخرین شاخه کاج هنوز میخواند
مثل آبی که زمزمه کنان میرود
بی آنکه بداند به کجا
تنها میدانم
که شب رسیده است
و تنهایی من
گسترده تراز شب است
ومن شاعر ی آواره ام که درمیان با د ودرختان می چرخد

Saturday, October 03, 2009

خوشه های ګندم



هنوز درمزارع آفتابی گام میزنم

با خوشه های گندمی

که از نگاه تو دزدیده ام

وبا شاخه های ګل ارغوان

که نا بهنگام

درگلدان های پاییزی

ګل داده اند

و خورشید های غروب را درخود پنهان کرده اند

دیدارت فوجی از چلچله ها ست

که صدای پروازشان

ایوان های صبحگاهی را

به وجد آورده است

و شادی های خفته را

هراسان بیدار کرده است

به تازګی دانه های برف فرو می بارم

برقله های شب

و روان میشوم

درسراشیب دره های صبح
با جویباری از ستاره ها
وزمزمه نیلګون پرندګان نور