Friday, April 27, 2012

نقاشی از من رودخانه 

Tuesday, April 10, 2012

وقتی که شعر می سرودم و تابلوی خورشید -زری اصفهانی




وقتی که شعر میسرود م
یکباره یا د ابر تاریکی افتادم
که خاطرات جویبارهای آبی
ورودخانه های سبزرا
با خود مرور میکرد
و باز یاد درختی افتادم
که خاطرات یک شکوفه گلرنگ را
درذهن خویش تصویر میکرد
وقتی که شعر میسرودم

یک شمع پشت پنجره ای
خاموش شد
و درپیاده روی خیس

یک رهگذر به زمزمه
آوازی خواند

و
ناگاه
از لابلای برگهای درخت بید
آواز یک پرنده شب خوان فرو چکید
وماه
درپشت تکه ابر سفیدی
گم شد
وقتی که شعر میسرودم
...........

Monday, April 09, 2012

شاید که سنگ باشم - زری اصفهانی




شاید زسنگهای بیابان هایم

و ریگزارهای ساحل یک رود خشک

ویا شاید

ازصخره های بلندم

آنجا که رودخانه ها آغاز میشوند

و لابلای سنگ ها

آهسته و صبور گذر میکنند

شاید که از غبار صحراباشم

که یکروز همراه باد

از دوردست زمان ها رسیده ام !

شاید که گردباد ی

یکشب مرا میان برگ درختی

با خود زکهکشان گمشده ای

آورده است


شاید ولی ستاره تنهایی هستم

افتاده از مدار

و می چرخم

برگرد شهرها و کوچه ها و خیابان ها

درغربت غریب غروبی غمگین


و شاید هم

یک شاعرم

که سرنوشت مرا آسمان

با ابروباد و ماه و شب و جویبار

یک جا نوشته است

و من گاهی

درلابلای برگهای درختان

پنهانم

و گاهی

با باد و ماه و رود سفر میکنم

و یکشب هم

مهتاب از دریچه چشمانم

درمن حلول کرد

وقتی که ماه شدم

و درمیان حریری آبی

بالای شاخه های درختان کاج

غمگین به خواب رفتم

و ازآن پس

همراه یک پرنده بی نام

بر بام خانه ام

در کوچه های خاکی آن شهر دوردست

درخوابهایم

پرواز میکنم

و آواز میخوانم

آری

شاید که سنگ باشم

سنگی که از فراز کوه بلندی

لغزیده است

دردره ای که برف برآن می بارد

و برف برآن می بارد

و برف برآن می بارد