Sunday, July 01, 2012

Thursday, June 21, 2012

Tuesday, May 15, 2012

رفتیم ، تاانتهای درختان- شعر و نقاشی اززری اصفهانی


رفتیم

تا انتهای درختان
و انتهای کوه
برروی صخره خیسی
غمگین و خسته نشستیم
درروبرویمان همه زیبایی ها بودند
آن رود خانه که که از آن عبور میکردیم
آن سنگ ها که فرو می غلطیدند
درزیر گام های ما

و ررهگذران
می گذشتند
و گاهی حتی
لبخند میزدند
گویی که آشنای قدیمی بودند
رفتیم
تا انتهای درختان
ورودخانه
و آن صخره های خیس
و دیگر
پایان راه بود

باید که هرکدام جدا می رفتیم
درراه ها
و فاصله ها
درپیش رو ستاره مغرب بود
و ماه که درتاریکی
مثل شکوفه ای سپید
روی شاخه آبیرنگی
آرام میشکفت


و اینجا دیگر
پایان قصه بود
پایان رودخانه
پایان عشق
و پایان راه

Thursday, May 03, 2012

Tuesday, May 01, 2012

تولد - شعر و تابلوی نقاشی از زری اصفهانی



تولد *
من دربهاربه دنیا آمدم
درسایه سار آن درخت توت قدیمی
درعطر شاخه های شسته ریحان
و بوته های نارس گندم
همزاد من قناری تنهایی بود
که پشت میله های قفس میخواند
نت های یک ترانه از یاد رفته را
گاهی هنوز هم
وقتی میان بوته های ترد علف راه میروم
از پشت یک حصار خیالی
آوازهای آن قناری کوچک را
از دوردست میشنوم
و در قلبم
نت های یک ترانه گمگشته درسکوت
تکرار میشوند

Friday, April 27, 2012

نقاشی از من رودخانه 

Tuesday, April 10, 2012

وقتی که شعر می سرودم و تابلوی خورشید -زری اصفهانی




وقتی که شعر میسرود م
یکباره یا د ابر تاریکی افتادم
که خاطرات جویبارهای آبی
ورودخانه های سبزرا
با خود مرور میکرد
و باز یاد درختی افتادم
که خاطرات یک شکوفه گلرنگ را
درذهن خویش تصویر میکرد
وقتی که شعر میسرودم

یک شمع پشت پنجره ای
خاموش شد
و درپیاده روی خیس

یک رهگذر به زمزمه
آوازی خواند

و
ناگاه
از لابلای برگهای درخت بید
آواز یک پرنده شب خوان فرو چکید
وماه
درپشت تکه ابر سفیدی
گم شد
وقتی که شعر میسرودم
...........

Monday, April 09, 2012

شاید که سنگ باشم - زری اصفهانی




شاید زسنگهای بیابان هایم

و ریگزارهای ساحل یک رود خشک

ویا شاید

ازصخره های بلندم

آنجا که رودخانه ها آغاز میشوند

و لابلای سنگ ها

آهسته و صبور گذر میکنند

شاید که از غبار صحراباشم

که یکروز همراه باد

از دوردست زمان ها رسیده ام !

شاید که گردباد ی

یکشب مرا میان برگ درختی

با خود زکهکشان گمشده ای

آورده است


شاید ولی ستاره تنهایی هستم

افتاده از مدار

و می چرخم

برگرد شهرها و کوچه ها و خیابان ها

درغربت غریب غروبی غمگین


و شاید هم

یک شاعرم

که سرنوشت مرا آسمان

با ابروباد و ماه و شب و جویبار

یک جا نوشته است

و من گاهی

درلابلای برگهای درختان

پنهانم

و گاهی

با باد و ماه و رود سفر میکنم

و یکشب هم

مهتاب از دریچه چشمانم

درمن حلول کرد

وقتی که ماه شدم

و درمیان حریری آبی

بالای شاخه های درختان کاج

غمگین به خواب رفتم

و ازآن پس

همراه یک پرنده بی نام

بر بام خانه ام

در کوچه های خاکی آن شهر دوردست

درخوابهایم

پرواز میکنم

و آواز میخوانم

آری

شاید که سنگ باشم

سنگی که از فراز کوه بلندی

لغزیده است

دردره ای که برف برآن می بارد

و برف برآن می بارد

و برف برآن می بارد

Wednesday, February 29, 2012

گاهی باید گریخت - زری اصفهانی


گاهی باید گریخت
چون سنجابی که از صدای پا ی من میگریزد
و لابلای برگها گم میشود

میروم تا ازصدای هیاهوی جهان
پنهان شوم
درمیان باد سرد دریا
و آفتاب بی رمق شامگاه
هیچ چیزی درجهان ارزش اندوه مرا ندارد
و ارزش جدال های بی ثمر را
در برهوت غوغای جهان
نه گوشی برای شنیدن مانده است
و نه دلی برای دوست داشتن
نه چیزی برای نگریستن

ونه شانه ای برای گریستن

دراین چشم انداز
به هیچ چیز نمی نگرم
مگر غروب
که شوخ و شیدا
شنا میکند
دردریا


بی اعتنا
به همهمه دوردست خیابان
و آدمها

میروم و گم میشوم
درمیان تنهایی ها
تا پنهان شوم از غوغای جهان
چون سنجابی که از صدای پای من میگریزد
و د رلابلای برگها گم میشود

Sunday, February 26, 2012

ایکاش - زری اصفهانی


ایکاش
یک تکه خاک د اشتم
یک گوشه از جهان

تا قلب خویش را
میکاشتم درآن
شاید که بوته یاسی
میروئید

و یا که یک درخت گل ارغوان
ویک پرنده بشادی
پرواز میکرد
از شاخه های آن
و می شکست
دیوار این سکوت زمستان را
با های و هوی وهلهله نو بهار
ایکاش
یک تکه خاک داشتم
یک
گوشه از جهان

Friday, February 24, 2012

فنجانی قهوه در انتهای خیابان


بیا امشب شال و کلاه کنیم
و به کوچه بگریزیم
خش خش کنان در خنکای شب
به جستجوی ستاره های رنگی
درآویزهای یخ برویم
به جستجوی زندگی که می چکد از آسمان
چون گرده شکوفه های هلو
گاهی زندگی یک فنجان قهوه است
در انتهای خیابان کوچک ما
گرمایی خرد
آعوش گشوده درسرمای عظیم جهان
وشعله ای رقصان
درانتهای درخنان پژمرده پائیزی
بیا امشب شال و کلاه کنیم
وبه کوچه بگریزیم
گلبرگهای سپید برف
صدای خش خش گامهایمان برزمین
وفنجانی قهوه درا نتهای خیابان
که سهم کمی هم نیست
درزمانی چنین نا بسامان
وجهانی چنین نا پایدار

Thursday, February 23, 2012

ای شهر من - دکترزری اصفهانی



با این پرنده که آواز میخواند
و دستهای مرا
از حس سبز زمین پر میکند
با این کتان ابر
که چون زورقی سپید
بر آب های معلق
پاروی قوس قز ح را می چرخاند
در باد نرم خیس

با خنده های اطلسی صبح
کز کوه های دور می آید

و بوی یاس های باغهای ترا آورده است
درخاطرم دوباره تو جان میگیری
ای شهر من که پشت درختان پرشکوفه بادام
با جویبارهای کوچک و خندانت
شفاف وشوخ و روستایی و ساده
بالای کوههای گلستان ایستاده ای
و آبشار آفتاب بهاری
برگیسوان مزرعه هایت می تابد
یک صبحدم بسوی تو برمیگردم
با اولین خروس که میخواند خواب آلود
بر پشتبام خانه های قدیمی
با اولین طلوع گل نیلوفر
برروی شانه دیوار
و قطرقطره شبنم فواره های حوض
بربرگهای گل سرخ
آغوش می گشایی میدانم
و من هنوز پر ز وسوسه های درخت و باغ و ابروغروب و شعر
در کوچه های تو پرواز میکنم
و من هنوز همان کودکم که درمسیر مدرسه اش
درراه پردرخت کوچه باغ های تو گم میشد

درجستجوی لانه های پرستوها
درجستجوی حس گمشده شوق و زندگی
یک صبحدم بسوی تو می آیم
با اولین خروس که میخواند خواب آلود
بر پشت بام خانه های قدیمی
با اولین طلوع گل نیلوفر
برروی شانه دیوار

Friday, February 17, 2012

قهو ه خانه - دکترزری اصفهانی


جایی که شب به انتهای افق میرسد
و انتهای سفر
یک قهوه خانه است

درپشت میزهای چرب
و آن درخت های ایستاده به سایه
دیوار ریخته
یک حوض سبز آب
و یک کلاغ تشنه که از راه میرسد
و یک مسافر تنها
با جرعه های تلخ چای

آنجا که زاده میشوم از آغاز"
و دشت در هردو سوی کوه پرا ز خار است
درهردوسوی کوه"

لبخند میزند مسافر و درپشت میز چرب

با جرعه های تلخ چای می اندیشد

آن قهو ه خانه انتهای< راه طی شده> ما بود
آن قهوه خانه ای که خالی و متروک بود"

درپشت میزهای چرب
جز او کسی نبود
جز آن مسافر تنها

ویک کلاغ تشنه
بر
پاشویه شکسته آن حوض آب سبز

Tuesday, February 07, 2012

باد و چشم انداز تهی - زری اصفهانی




باد در دامن شب تاریک پیچید
میخواهم جایی گم شوم
جایی که هیچکس مرا نیابد

وبه میان موج های سبز دریا پرید
پرنده ای اما هیاهو کنان اور ایافت



باد دردامن تیره آسما ن گذشت
میخواهم جایی گم شوم
جایی که هیچکس مرا نیابد
و درمیان تکه ابری سپید نا پدید شد
اما شب طبال های توفان اور ا یافتند

باد دردره بید ها گذشت
و غمگین با خود گفت
میخواهم جایی گم شوم
جایی که هیچکس مرا نیابد
و درزیر صخره های رودخانه ای پنهان شد
اما صبح آهوی تشنه ای اور ا یافت

باد با اندوه تلخش به ساحل بازگشت

و درزیر نم نم باران
زن تنهایی را دید
که خیس و غمگین میگذشت
و می اندیشید
میخواهم جایی گم شوم
جایی که هیچکس مرا نیابد
و با درگیسوان بلند او پنهان گشت
درانتهای غروب
تنها
آرامش آبی بود و چشم اندازی تهی

Friday, January 27, 2012

ﻣـﺎﻳـﺎ ﺁﻧﺠـﻠﻮ- ﻣﻦ ﺑﺮﻣﻲ ﺧﻴﺰﻡ- ترجمه از زری اصفهانی

مایا آنجلو - من برمی خیزم
مایا آنجلو درچهار آوریل 1928در سنت لویی - ایالت میسوری

ﺁﻣﺮﻳﮑﺎ، ﺑﻪﺩﻧﻴﺎ ﺁﻣﺪ. ﺩﺭ ﺷﺮﺍﻳﻄﻲ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﻗﻮﺍﻧﻴﻦ ﻧﮋﺍﺩﭘﺮﺳﺘﻲ ﺣﺎﮐﻢ

ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﺁﺭﮐﺎﻧﺰﺍﺱ ﻧﺰﺩ ﻣﺎﺩﺭﺑﺰﺭﮒ ﻓﻘﻴﺮﺵ ﭘﺮﻭﺭﺵ ﻳﺎﻓﺖ. ﺩﺭﺳﻦ

١٦ ﺳﺎﻟﮕﻲ ﺑﭽﻪﺩﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﻱ ﺗﺄﻣﻴﻦ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺧﻮﺩ ﻭ ﭘﺴﺮﺵ ﺑﻪ

ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺁﺷﭙﺰ ﻭﮔﺎﺭﺳﻦ ﻭﺧﻮﺍﻧﻨﺪﻩ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪﮐﺎﺭﮐﺮﺩ. ﺑﻌﺪﻫﺎ ﺑﺎﺧﻮﺍﻧﺪﻥ

ﺁﺛﺎﺭ ﺷﮑﺴﭙﻴﺮ ﻭ ﺍﺩﮔﺎﺭ ﺁﻟﻦ ﭘﻮ ﺑﻪﻧﻮﺷﺘﻦ ﻭ ﺳﺮﻭﺩﻥ ﻋﻼﻗﻤﻨﺪ ﺷﺪ . ﺍﻭ

ﻳﮏ ﺷﺎﻋﺮ، ﺗﺎﺭﻳﺦﻧﻮﻳﺲ، ﻫﻨﺮﭘﻴﺸﻪ، ﻧﻤﺎﻳﺸﻨﺎﻣﻪﻧﻮﻳﺲ ﻭ ﻓﻌﺎﻝ ﺣﻘﻮﻕ

ﺑﺸﺮ ﺍﺳﺖ. ﻫﻢﭼﻨﻴﻦ ﺗﻬﻴﻪ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﻭ ﮐﺎﺭﮔﺮﺩﺍﻥ ﻓﻴﻠﻢ ﻣﻲﺑﺎﺷﺪ. ﺍﺯ ﺳﺎﻝ

١٩٨١ ﺍﺳﺘﺎﺩﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻭﻳﮏﻓﺎﺭﺳﺖﺩﺭﺷﻤﺎﻝﮐﺎﺭﻭﻟﻴﻨﺎ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﺍﻭ(

ﻋﻼﻭﻩ ﺑﺮﺯﺑﺎﻥ ﺍﻧﮕﻠﻴﺴﻲ). ﺑﻪ ﺯﺑﺎﻧﻬﺎﻱ ﺍﺳﭙﺎﻧﻴﺎﻳﻲ، ﺍﻳﺘﺎﻟﻴﺎﻳﻲ ﻭ ﻓﺮﺍﻧﺴﻮﻱ ﻭ

ﺯﺑﺎﻥ ﻣﻨﻄﻘﺔ ﻏﺮﺏ ﺁﻓﺮﻳﻘﺎ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﻲﮐﻨﺪ. ﺑﺎ ﻳﮏ ﻣﺒﺎﺭﺯ ﺁﺯﺍﺩﻳﺨﻮﺍﻩ

ﺍﺯ ﺟﻨﻮﺏ ﺁﻓﺮﻳﻘﺎ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﺪﺗﻲ ﻧﻴﺰ ﺩﺭ ﻣﺼﺮ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍ ﻥ ﺍﺩﻳﺘﻮﺭ

ﺗﻨﻬﺎ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﺔ ﺍﻧﮕﻠﻴﺴﻲ ﺯﺑﺎﻥ ﺧﺎﻭﺭﻣﻴﺎﻧﻪ، ﻋﺮﺏ ﺁﺑﺰﺭﻭﺭ، ﮐﺎﺭﻣﻲﮐﺮﺩ.

ﻣﺪﺗﻲ ﻫﻢ ﺩﺭﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻏﻨﺎ ﺑﻪﺗﺪﺭﻳﺲ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﻮﺩ. ﺍﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﮑﺎﺭﺍﻥ

ﻣﺎﺭﺗﻴﻦ ﻟﻮﺗﺮﮐﻴﻨﮓﻭ ﺍﺯﻓﻌﺎﻻﻥﺟﻨﺒﺶﺿﺪﻧﮋﺍﺩﭘﺮﺳﺘﻲ ﺑﻮﺩ.ﮐﺘﺎﺑﻬﺎﻱ

ﺍﻭ ﺍﺯ ﭘﺮﻓﺮﻭﺷﺘﺮﻳﻦﮐﺘﺎﺑﻬﺎﻱ ﺭﻣﺎﻥ ﻭﺷﻌﺮ ﺩﺭ ﺁﻣﺮﻳﮑﺎ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﺍﺯ

ﺟﻤﻠﻪ ﮐﺘﺎﺑﻬﺎﻱ ﻣﺸﻬﻮﺭﺵ ﻣﻲﺗﻮﺍﻥ ﺍﺯ:

ـﻣﻲﺩﺍﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﭘﺮﻧﺪﺓ ﺩﺭﻗﻔﺲ ﺁﻭﺍﺯﻣﻲﺧﻮﺍﻧﺪ

ـ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮﻣﻲﺧﻴﺰﻡـﻣﺠﻤﻮﻋﺔﺷﻌﺮ

ﻓﻘﻂ ﺟﺮﻋﻪﻳﻲ ﺁﺏ ﺧﻨﮏ ﺑﻪﻣﻦ ﺑﺪﻩ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﻳﻦﮐﻪ ﺑﻤﻴﺮﻡ

ﻫﻤﻪ ﺑﻨﺪﮔﺎﻥ ﺧﺪﺍ ﮐﻔﺸﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﺳﻔﺮ ﻧﻴﺎﺯ ﺩﺍﺭﻧﺪ

ﺷﻌﺮ ﺯﻳﺮ ﺍﺯ ﺍﻭﺳﺖ

ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮﻣﻲﺧﻴﺰﻡ

ﺗﻮ ﺷﺎﻳﺪ ﺑﺘﻮﺍﻧﻲ ﻣﺮﺍ ﺩﺭﺗﺎﺭﻳﺦ ﺑﻪﺯﻳﺮ ﺑﮑﺸﻲ

ﺷﺎﻳﺪ ﺑﺘﻮﺍﻧﻲ ﻣﺮﺍ ﺩﺭﺗﺎﺭﻳﺦ ﭘﺴﺖ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﻲ

ﺑﺎ ﺩﺭﻭﻏﻬﺎﻱ ﮔﺰﻧﺪﻩ ﻭ ﭼﻨﺪ ﮔﻮﻧﻪ ﺍﺕ

ﺷﺎﻳﺪ ﺑﺘﻮﺍﻧﻲ ﻣﺮﺍ ﺩﺭﺧﺎﮐﻬﺎﻱ ﻫﺮﺯ ﺑﮑﺸﺎﻧﻲ

ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﻫﻢﭼﻮﻥ ﻏﺒﺎﺭﻱ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﺎﮎ ﺑﺮﻣﻲﺧﻴﺰﺩ

ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮﻣﻲﺧﻴﺰﻡ

ﺁﻳﺎ ﺳﺮﻓﺮﺍﺯﻱ ﻣﻦ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺁﺷﻔﺘﻪ ﻣﻲﺳﺎﺯﺩ؟

ﭼﺮﺍ ﺍﻳﻦ ﭼﻨﻴﻦ ﺗﺎﺭﻳﮏ ﻭ ﺁﺯﺭﺩﻩ ﺍﻱ

ﺯﻳﺮﺍ ﮐﻪ ﻣﻦ ﮔﺎﻡ ﻣﻲﺯﻧﻢ ﺳﺮﻓﺮﺍﺯﺍﻧﻪ ﮔﻮﻳﺎ ﮐﻪ

ﭼﺎﻩ ﻧﻔﺘﻲ ﺑﻪﺩﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﻡ؟

ﻭ ﺩﺭﺍﺗﺎﻗﻢ ﻣﻲﻃﭙﻢ

ﻫﻢﭼﻮﻥ ﻣﺎﻩ ﻭ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ

ﺑﺎ ﺍﻣﻮﺍﺟﻲ ﺍﺯ ﻳﻘﻴﻦ

ﻫﻢﭼﻮﻥ ﺍﻣﻴﺪﻱ ﮐﻪ ﻓﻮﺍﺭﻩ ﻣﻲﮐﺸﺪ

ﺑﺎﺯﻫﻢ ﻣﻦ ﺑﺮﻣﻲﺧﻴﺰﻡ

ﺁﻳﺎ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫﻲ ﻣﺮﺍ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺑﺒﻴﻨﻲ؟

ﺑﺎ ﺳﺮﻱ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﻭ ﭼﺸﻤﺎﻧﻲ ﺑﻪﺯﻣﻴﻦ

ﺩﻭﺧﺘﻪﺷﺪﻩ

ﺑﺎ ﺷﺎﻧﻪﻫﺎﻳﻲ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻫﻢﭼﻮﻥ ﻗﻄﺮﺍﺕ

ﺍﺷﮏ

ﺑﺎ ﻓﺮﻳﺎﺩﻱ ﻋﻤﻴﻖ ﺍﺯ ﺳﺮﺩﺭﺩ ﻭ ﺿﻌﻒ؟

ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻣﻌﺎﺻﺮ

ﺁﻳﺎ ﺳﺮﺍﻓﺮﺍﺯﻱ ﻣﻦ ﺗﻮﺭﺍ ﺁﺯﺭﺩﻩ ﻣﻲﮐﻨﺪ؟

ﺁﻳﺎ ﺑﺮﺍﻳﺖ ﺳﺨﺖ ﻭ ﻧﺎﮔﻮﺍﺭﺍﺳﺖ

ﺯﻳﺮﺍ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﻲﺧﻨﺪﻡ ﮔﻮﻳﻲ ﮐﻪ ﻣﻌﺪﻧﻲ ﺍﺯ ﻃﻼ

ﺑﻪﺩﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻩﺍﻡ.

ﺷﺎﻳﺪ ﺗﻮ ﺑﺎ ﮐﻠﻤﺎﺗﺖ ﺑﻪﻣﻦ ﺷﻠﻴﮏ ﮐﻨﻲ

ﻫﻨﮕﺎﻣﻲﮐﻪ ﺩﺭ ﺣﻴﺎﻁ ﭘﺸﺖ ﺧﺎﻧﻪﺍﻡ ﺯﻣﻴﻦ ﺭﺍ

ﻣﻲﮐﺎﻭﻡ

ﺷﺎﻳﺪ ﻣﺮﺍ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ ﻗﻄﻌﻪ ﻗﻄﻌﻪ ﮐﻨﻲ

ﺷﺎﻳﺪ ﻣﺮﺍ ﺑﺎ ﻧﻔﺮﺕ ﺳﺮﺷﺎﺭﺕ ﺑﮑﺸﻲ

ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺯﻫﻢ ﭼﻮﻥ ﻫﻮﺍ ﺑﺮﻣﻲﺧﻴﺰﻡ

ﺁﻳﺎ ﺟﻨﺴﻴﺖ ﻣﻦ ﺗﺮﺍ ﺧﺸﻤﮕﻴﻦ ﻣﻲﺳﺎﺯﺩ

ﺁﻳﺎ ﺑﺮﺍﻳﺖ ﺷﮕﻔﺖﺁﻭﺭﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ

ﺑﺮﻗﺼﻢ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﮐﻪ ﺍﻟﻤﺎﺱ ﺑﻪﺩﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻩﺍﻡ

ﺩﺭﻧﻘﻄﺔ ﺍﻟﺘﻘﺎﻱ ﭘﺎﻫﺎﻳﻢ

ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺍﺯ ﺗﺎﺭﻳﺦ ﺷﺮﻣﮕﻴﻨﻢ

ﻣﻦ ﺑﺮﻣﻲ ﺧﻴﺰﻡ

ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻳﻲ ﮐﻪ ﺭﻳﺸﻪ ﺩﺭ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﺩ

ﻣﻦ ﺑﺮﻣﻲﺧﻴﺰﻡ

ﻣﻦ ﺍﻗﻴﺎﻧﻮﺳﻲ ﺳﻴﺎﻫﻢ ﺟﻬﻨﺪﻩ ﻭ ﻓﺮﺍﺥ

ﺩﺭﻣﻮﺟﻬﺎ ﻣﻲﮔﺬﺭﻡ ﺑﺎ ﺟﺰﺭ ﻭ ﻣﺪﻡ

ﺩﺭﭘﺸﺖ ﺳﺮﻣﻲ ﻧﻬﻢ ﺷﺒﻬﺎﻱ ﺗﺮﺱ ﻭ ﺗﺮﻭﺭ ﺭﺍ

ﺑﺮﻣﻲ ﺧﻴﺰﻡ ﺩﺭﻣﻴﺎﻥ ﺭﻭﺷﻨﺎﻳﻲ ﺷﮕﻔﺖﺁﻭﺭ ﺭﻭﺯ،

ﺑﺮﻣﻴﺨﻴﺰﻡ ﺑﺎ ﻳﺎﺩﮔﺎﺭﻫﺎﻳﻲ ﮐﻪ ﻧﻴﺎﮐﺎﻧﻢ ﺑﺮﺟﺎ

ﻧﻬﺎﺩﻩ ﺍﻧﺪ

ﻣﻦ ﺭﺅﻳﺎﻫﺎ ﻭ ﺍﻣﻴﺪﻫﺎﻱ ﺑﺮﺩﮔﺎﻧﻢ.

ﻣﻦ ﺑﺮﻣﻲ ﺧﻴﺰﻡ

ﺑﺮﻣﻲﺧﻴﺰﻡ

ﺑﺮﻣﻲﺧﻴﺰﻡ

نشريه فرهنگي ادبي ندا

ﺗﺮﺟﻤﺔ ﺩﮐﺘﺮ ﺯﺭﻱ ﺍﺻﻔﻬﺎﻧﻲ