Friday, November 11, 2011

نمی خواستم غمگین باشم - چند شعر کوتاه - زری اصفهانی



نميخواستم غمگين باشم

اما غم درختي است که روئيده است

در حياط خانه مان

مثل گلها ی داودی

مثل گنجشگ هاي بام

مثل ستاره ها

و آسمان

که هميشه اينجاست

يا گلدان گل رازقي
وعطر جاودانه اش






**********




خسته ام

خسته تراز کبوتران غروب
که ديگر گرد رهگذران نمي گردند
وبا ازدحام کودکان پرواز نميکنند
برنيمکتي دراين خيابان
به آوازهاي شب گوش ميکنم
درگوش درختاني که به آرامي به خواب ميروند
و نسيمي که به نرمي برگيسوانم ميوزد


**********
کمی پیانو درماه بلند
و ستاره هایی که هوا را آبی کرده اند
وقتی خیابانها نیستند
هیاهوها ، فریادها ورنج ها
ودریاهای خروشان و بی انتها ی مردم
که همدیگر را به سوی مقصدی نامعلوم هل میدهند
وقتی که تاریکی خیمه هایش را
درمیدان های سکوت برپا میکند
زنده میشوم دوباره
با کمی پیانو
ماه بلند
وستاره هایی که هوارا آبی کرده اند
********

Tuesday, October 11, 2011

خسته ام


خسته تراز کبوتران غروب


که ديگر گرد رهگذران نمي گردند


وبا ازدحام کودکان پرواز نميکنند


برنيمکتي دراين خيابان


به آوازهاي شب گوش ميکنم


درگوش درختاني که به آرامي خواب ميروند


و نسيمي به نرمي برگيسوانم ميوزد

اندوهگين ترين درخت پائيزي



باید به درخت افرا بنگرم
با هزاران گوشواره طلا
و پیراهنی از نارنج و ماه

چقدر همیشه پائیز را دوست داشته ام
و حس آن غروب را که در اعماق دریا روزی گم خواهد شد

شعر ،پرنده اندوهگینی است
که گاهی دربرابر برگها می نشیند
و آوازی میخواند که گویا خدا خوانده بود
درروزی که در تلاطم تنهایی اش خورشید را آفرید
و دربرابرش به سجده نشست

سگ همسایه شادی کنان می جهد
به دنبال تکه چوبي که صاحبش پرتاب کرده است

و باد آسوده در میان برگها خفته است

باید به پائیز بنگرم
به درخت افرا که النگوهای زردش را تکان میدهد
و درپيراهن نارنجي خيس اش مي رقصد
چون دختران کولي قصه ها

تا شايد فراموش کنم که اندوهگین ترین درخت پائیزی ام
در باران نرم و بیصدای غروب

Thursday, August 18, 2011

اهل بيابانم - چند شعر کوتاه - زري اصفهاني




اهل بيابانم


اهل بیابانم

بوته ها مرا میشناسند
بوته ها یی با گلوی خشک
و من میدانم

که آواز باران سرابی دوردست است
و رویایی درخواب
تا انتهای زمین گذشته ام
درجستجوی یک چشمه
یک درخت
ویا جویباری کوچک
اینک اما میدانم
که جهان سراسر بیابان است
وبوته هایی با گلوی خشک




*****




درجستجوي ستاره ها
به جستجوی ستاره ها رفته بود
مرغی که میخواست آشیانی بسازد
ازرنگ نقره اي خواب هايش


اما آسمان ابری بود
با بالهای خیس اش

اينک


درگوشه بامی غمگين نشسته است
دراندیشه آشیانی از رنگ نقره ستاره ها

******
شايد يکروز


شاید یک روز راز تاریکی ها را دريابيم
راز کلمات سیاه را
اندیشه های سیاه را
شلاق های سیاه را
و گونه های کبود مرطوب د را
و شايد درآنروز
به دستهایی بدل شويم
تنها برای نوازش

و به کلماتي رنگين چون تر انه هاي بهشت


و انديشه هايي چون برگ هاي درختان

Thursday, July 14, 2011

ابديت


یک جرعه آب سرد
و گم میشوم
درلابلای درختان
درسمت راست
دریاست
گسترده چون حریر آبی روشن
پرچین و پر شکن
با طرح بالها ی سپید سیگال ها
و جوجه های کوچک اردک ها
درسمت چپ درختها
و چلچله ها
و گاهگاه گذار دوچرخه ای
کالسکه ای
وهلهله کودکانه ای
خورشید میرود که بیارامد
آنسوی قله های شعله ور ابرها
و ماه میآید
بالا
چون مجمر بخور
ویا کاسه اي بلور
سرشار آب و نور





انگار انتهای جهان است اینجا
خورشید
در پشت سر غروب میکند
و روبرو نسیم خنک میوزد
برگیسوان آبی مواج آب


اینجا به هیچ چیز نمی اندیشم
وهیچ چیزرا بیاد نمی آرم
اینجا نه آرزو يي و نه فردا
اینجا نه خاطراتي و نه دیروز
اینجا هرآنچه هست همین است
و من دراین دقیقه که پايانش نيست


درهرچه هست فنا میشوم

درسمت راست
دریاست



خورشيد رفته است



و من ...
گم گشته ام ميان درختان

چون آخرين پرنده


چون آخرين شعاع


Friday, June 17, 2011

يک شاخه گل - چند شعر کوتاه - زري اصفهاني





یک شاخه گل
شاخه گلي را درگلدان می نهم
تا پنجره تنها نماند
چراغي را روشن ميکنم
تا شب تاريکي را فراموش کند
و شعری می نویسم
تا جهان دوباره نو شود
آنگونه که من میخواهم

با نگاه آن ستاره


با نگاه آن ستاره اگر بنگري
جهان کوچک است
کوچکتر از گوي بازي کودکان
گاهی دوست میدارم که پرتابش کنم
بدانسوی دیواری
و یا جایی دوردست
که دیگر نبینمش
و یا کوچکتر از آنی که هست ببينمش

و آنگاه درتنهایی بدان بنگرم

فارغ از زيبايي ها و زشتي هايش

و نوميديها و اميدهايش


تنها از چشم آن ستاره دور
که جهان برایش کوچک است
کوچکتراز گوی بازی کودکان




مرغابی ها آمده اند
مرغابي ها آمده اند
با غازها
با اردک ها وجوجه هایشان
و پرندگان سياه سرخ بال
تنها قوي سپيد است
که به تنهایی می گذرد
و با زیبایی اش دريا را مسخر کرده است




آفتاب
درآفتاب مي نشينم
مثل يک آفتاب پرست خسته

ويا همچون یک گل آفتابگردان
درانتهاي جهان شايد
دوباره سربرگردانم تا غروب را بنگرم




باد
اینک فقط باد میوزد
که سبز و آرام است
و گاهی هم آبیرنگ
وقتی که درمیان موجها
غلت میخورد
و یا بنفش است
وقتی که عطر یاس ها را می آورد
و حتی یک لحظه حس میکنم که زرد رنگ است
وقتی که شاخه های کاج
درزیر نور تکان تکان میخورند
اینجا نشسته ام و هوا آفتابی است
و فقط باد میوزد
که سبز است گاهی
و یا زرد و بنفش و آبی است







کبوترها
کبوترها دسته دسته ميگذرند
با نوک های کوچک صورتی
گرماي پياده رو را برمي چينند
به پاهایشان مینگرم وهراسناک میشوم
اينهمه نازکي جهان
و اينهمه شتاب ؟
چه تلاش شگفتي است زنده بودن
وزیستن برروی چنین ساقهای کوچکی
******

Monday, May 23, 2011

برای نیمای شکنجه شده


داستان تلخ نیما را اینجا بخوانید

دربیابانی که پایانش سرابی بی ثمر شاید
سالها طی شد
سالهایی که نگاه تلخ چشمان تو با خود برد
اینک ای کابوس ، ای رویا
بازهم این چشم های تست
که میان خواب ها ی تلخ پر هذیان من آهسته میگرید
همچو نور اختری در آسمان نیمه شب لرزان
درمیان دره های قیرگون بی نشان ؛ تنها چو می پویم
باز میآیی و من راه غبار آلود رویاهای خود را باز می جویم
کودک اندوهگین من !
این نگاه تلخ پرسش ، سرزنش ، خواهش
این نگاه خسته خاموش
سالهای سال همچون ریسمانی
قلب محزون مرا با خود
به آنسوی جهان دردها برده است
خواب های پرزکابوس مرا با قصه های تلخ آشفته است

آی ای اندوه تاریکی که با من بوده ای هرشب
گه به رویایی ترا دزدیده ام درخواب
تا که لبخندی نشانم برلبانت

چشم های خسته ات را بارها بوسیده ام درخواب
خوب میدانم
مرا از قصه های غصه های تو رهایی نیست
درمیان جاده های سنگلاخ عمر
این نگاه تلخ
خوب میدانم مرا تا انتهای راه بی فرجام خواهد برد
درمیان این بیابانی که پایانش سرابی بی ثمر ، شاید
رهگشای من دریغا غیراز این چشمان غمگین نیست
این نگاه تلخ پرسش ، سرزنش ، خواهش



Tuesday, May 03, 2011

اسب سفید و ماه ابریشمی - دو شعر تازه - زری اصفهانی





درنیمه شب
که قصه ها بخواب رفته اند
وجهان از چرخیدن
درمیان عقربه ها ایستاده است
صدای سم های اسبی سفید را میشنوم
که میآید
گروپ گروپ



از میان مرغزارهای آبی

و ستاره ها و آبشارها ی دور

می آید


با یالهای خیس اش

از شبنم های سرد

و مرا می برد


به آنسوی نومیدی ها ی روز

و سکوت تاریک شب
و مرا می برد


بدور از غوغای ویرانگر این جهان

درنیمه شب

وقتی که جهان خفته است

درسکوت خیابان هایش

صدای سم های اسب سفیدی را میشنوم


که گروپ گروپ می آید







آهای ماه کوچک ابریشمی
وقتی که دردریا غرق شوی
هیچکس برایت نخواهد گریست
هیچکس استخوان های نقره ایت را
از دهان موج ها نخواهد گرفت
هیچکس برای تو در زیر کاج ها
گور کوچکی نخواهد ساخت
از تو تنها دامن مهتابی ات میماند
وابری که درآسمان ها
همیشه خواهد گریست
آی ماه کوچک ابریشمی
مراقب باش

Saturday, March 26, 2011

گل گلفروش - زری اصفهانی




آی ای گل گلفروش
چقدر غمگین اند میناهای سفیدت
و نگاه تاریکت
میخواستم که درمزرعه های سبز ببینم ترا
با گیسوانی رقصان درباد
با تمشک های خنده روئیده برلبانت
و ستاره های شکفته در نگاهت
میخواستم تو مرغ آوازهای بهاری باشی
در بوته های تازه رسته صبح
آنروز که با گام های شتابان دانه ها را میکاشتم
در باغ
و خورشید را خبرمیکردم
اینک اما گلها دردستهای تو میمیرند
و اشک های تو از قلب من فرو می چکند
تو درآنسوی جهان درزیر شاخه های گل می پژمری
و من دراینسوی جهان درزیر آوار آرزوها
آی ای گل گلفروش
جقدر غمگینم ساخته ای
دیگر کدام گل مینارا دوست بدارم؟

Monday, March 07, 2011

شعری برای بهار- زری اصفهانی


یک گل نرگس
و آسمان خم میشود
تا ترا تماشا کند
در جویباری که درآن می نگری
یک گل سنبل
و عطر ترا باد با خود می برد
چون مژده ای که جهان منتظر ش بوده است
یک چشمه
و دخترکی دستهای کوچکش را میگشاید
تا خنده زنان ترا بنوشد

یک ماه
که گام میزند
در سراسر شب
درمیان ابرها و ستاره ها
و آوازی را میخواند
که دریا پاسخش میدهد

با موجهای ریزش
چون زنگوله های خوش صدا
یک گل سرخ
و تمام زینت های دنیا خلاصه تست

ومن که ترا می بینم
دراین غروب که اولین غروب دنیاست
و آخرین آن

******

Wednesday, February 16, 2011

به کناررودخانه برمیگردم -زری اصفهانی


به کنار رودخانه برمیگردم
از سراشیب صخر ه ها
گوش برآواز موجهای ریز ی که میخوانند:
"هیچگاه مرا دیگر نخواهی دید
و میگذرند بی آنکه به پشت سر بنگرند
نه گذشته با خاطرات مرده اش
ونه آینده با افسون انتظارش
جهان همین رودخانه است
درهمین لحظه که میگذرد
و میخواند
مرا هرگز دوبار نخواهی دید

به کناررودخانه برمیگردم

از شیب صخره های گذشته و آینده

Wednesday, February 09, 2011

مثل درختی که برگهایش را می گشاید روبروی صبح - زری اصفهانی

برای تولد پسرم سروده ام
من برای تو شعر میگویم
مثل درختی که برگهایش را می گشاید
روبروی صبح
و با دستهای سبزش
آسمان را نوارش میکند
تو اما برای من پرنده ها را بیدارکن
تا بخوانند روی پل های رنگین کمان
که از سر انگشتان تو
تا ستارگان می رسند
و مرا درحیرت زیبایی ها یت فرو می برند

من برای تو شالی می بافم
از تارهای نرم ابریشم شعر
تو به من گلوبند ی بده
از نت های نقره گیتارت
و رشته های الماس مهربانی هایت
من برای تو شعر میگویم
و تو ......

تنها مرا مادر خطاب کن