Friday, August 28, 2009

ایکاش پرچمی داشتم

ای کاش منهم پرچمی داشتم
تا آنرا برفراز سرم
برمیافراشتم

و هلهله میکردم درسایه های رنګین

و آواز میخواندم درنورها و شمع ها
و پرده های پرآذین


آه که چه دورم چه دور
از همه زورق های شناور درآب
بسوی ساحل های رستګاری و آفتاب
و هیاهوی مناره ها
و موذنان سحرګاه ها
و امنیت تکیه ګاه ها
و دروازه های بهشت
و پیامبران معصوم ابدی
چوبانان چراګاه های سرنوشت
و آسمان های بی زوال

زمین می لرزد درزیر ګام هایم
و پله ها متلاشی میشوند
یک به یک
پله هایی که ازآنها فراز آمدم
تا جهان را بنګرم از بلندای برج ها
و دریچه های روشن

ایکاش آوازی داشتم
همآهنګ صدای طبل ها
و زنګ ناقوس ها
تا هلهله میکردم در میان بادها
و فریاد میزدم درمیان فریادها
ایکاش

Thursday, August 27, 2009

چون نیک نظر کرد پر خویش در آن دید

مدتی میشود که اینجا چیزی ننوشته ام . نه دستم و نه قلمم ونه قلبم هیچکدام مشتاق نوشتن نبوده اند. گاهی باید تنها سکوت کنی . وقتی آنچه درپیرامونت میگذرد دیگر قابل درک و هضم و فهم برای تو نیست . وآنقدر تناقضات و ناملایمات فراگیر شده اند که به جز سرگیجه نمیتوانی معنای دیگری برای آنچه در درون تو میگذرد بیابی . شاید این روزها فقط باید رویداد ها را نگریست و منتظر شد . اشتیاقی نه برای تائید و نه تکذیب و نه هورا کشیدن و تشویق و نه رد کردن و نقد نمانده است . آنچه میگذرد خارج از دسترس توست آنقدر دور و بیگانه با تو ست که نمیتوانی تاثیری چه منفی و چه مثبت درآن بگذاری . گاهی فقط به نوشته های دیگران خیر ه میشوی و هیچ معنای خاصی درآنها نمی یابی . آنچه میگذرد بسیار غم انگیز است و گاهی هم بصورتی دردناک مثل داستانی میماند که دارد به فصول پایانی خود نزدیک میشود . و قهرمانان داستان هرکدام به انتهای سرنوشتشان میرسند . داستان زندگی آدمهایی که به نوعی به هم پیوند داشتند و درمسیر ی طولانی هرکدام به راهی رفتند درانتهای داستان باز به نوعی راه رفته تکرار میشود و قهرمانان داستان پیر وخسته به هم میرسند درنقطه ای بیرون از محدوده داستان و بی هیچ ارتباطی با آنچه که درابتدای داستان میخواستند و به دنبال آن بودند. .
امروز اما عکس بالارا دیدم . و شعری که برروی ان نوشته شده است. چیزی دردرونم به هم ریخت . وحسی قدرتمند دوباره درمن روئید . برای نوشتن شعری ویا یادداشتی .
همه قصه ها پایان می یابند . همه آدمها میروند . تنها یک عکس میماند و نوشته ای برروی آن عکس . مثل سنگ گوری که جمله ای و یا شعری آنرا تزئین کند و خاطره ای از مرده را برای دیدار کننده زنده سازد. .
آیا سعید حجاریان خودش میتواند این عکس و این شعر را نگاه کند؟ آیا هیچگاه خواهد دانست که او و دیگرانی چون او چه ساختند درآن سالها و درعوض چه میتوانستند بسازند و نساختند و میتوانستند بکنند و نکردند ؟
سی سال گذشته است قصه طولانی این سالهای دردبار اندک اندک به پایان خود میرسد . پرده ها یک به یک گشوده میشوند رازها عریان میشوند گورها ی گمشده پیدا میشوند و مردگان وزندگان به سخن درمیآیند . همه چیز آشکار خواهد شد . قاضیان دادگاه های سالیان پیش خود متهمان دادگاه های تازه خواهند شد و آنان که برکرسی ها ی قدرت یله داده بودند وگورهای بیشمار قربانیان خود را از یاد برده بردند برصندلی ها ی اتهام و برتخت های شکنجه کشیده میشوند . به راستی به چه می اندیشند درآن لحظه های تاریک
آیا هرگز احساس پشیمانی خواهند کرد؟ آیا گذشته خود را به نقد خواهند کشید ؟ .
.
چقدر این عکس و این شعر میتواند آموزنده باشد . شاید تمام جهنم و بهشت انسان درهمین یک عکس و یک خط شعر خلاصه شده باشد . تاریخ درباره ما چه قضاوتی خواهد کرد؟ روزی که همه حقایق از زیر پرده های ابر ومه بیرون بریزند . روزی که همه قلب ها گشوده شوند و همه پدیده ها زبان باز کنند آنگاه چه کسانی آیا درآن روز شرمگین از گذشته خود سربزیر خواهند افکند ؟
روزی ز سرسنگ عقابی به هوا خاست/
واندر طلب طعمه پرو بال بیاراست/
بر راستی بال نظرکرد وچنین گفت:/
امروز همه روی جهان زیر پرماست/
براوج چو پرواز کنم ازنظرتیز/
می بینم اگر ذره ی اندر تک دریاست/
گربرسرخاشاک یکی پشه بجنبد/
جنبیدن آن پشه عیان درنظرماست/
...
بسیار منی کرد وز تقدیر نترسید/
بنگر که ازین چرخ جفا پیشه چه برخاست؛/
ناگه ز کمینگاه یکی سخت کمانی/
تیری زقضای بد بگشاد بر او راست/
بربال عقاب آمد آن تیرجگر دوز/
وز ابرمر او را به سوی خاک فروکاست/
برخاک بیفتاد وبغلتید چو ماهی/
وان گاه پر خویش گشاد ازچپ واز راست/
گفتا: عجب است این که زچوبی وزآهن/
این تیزی وتندی وپریدن زکجا خاست؟/
زی تیرنگه کرد وپرخویش براو دید/
گفتا: زکه نالیم که ازماست که برماست./
ناصرخسرو قبادیانی. شاعرتوانای قرن پنجم
.

Thursday, August 20, 2009

جهان زخمی


دیګر این جهان زخمی را از یاد می برم
رهایش میکنم دربستر مرګ و تنهایی و درد
چون پزشکی که نومید و تلخ
از بستر بیمارش برمی خیزد
و سیګاری را آتش میزند
دراین کهکشان بی فرجام
بدنبال ستاره ای میګشتم
تا درتاریکی ها به او بنګرم
و صبح را تجسم کنم
چه بیهوده بودند سفرهای بسیار
ورویا های مکرر
خم میشوم از حصار باغچه کوچک
نه به آسمان مینګرم
نه به زمین
خبره در پرواز بی هدف حشره ای کوچک
که باد سرګردانش کرده است


Thursday, August 06, 2009

دربرابر دروغ بایست - زری اصفهانی


دربرابر دروغ با یست
با زخم های سرد ت
روئیده از نیزه های اندوه
و تنهایی گران
که چون بیابان
پهناور است و بی پایان
سخت و تیره و گرانبار
همچون قلعه های خاموش
که درغروب غمگین کوهساران می ایستند
خبره برافق های سرخ دور
بی هیچ سخن
هیچ امید و هیچ رویا
بی هیچ شادی و شگفتی
بی هیچ امروز وهیچ فردا
تنها به مرثیه باد گوش کن
و گام های تاریک و نمناک شب
که درسایه ها ی سبز
جلبک های دروغ را می رویاند
و کلاغان را
برفراز استخوان های مرده می چرخاند

دردورها اما
شفق های سرخ مغموم
گورستان خورشید های مرده
و ستاره های فرور یخته را بنگر
و حقیقت را از یاد مبر

دربرابر دروغ بایست
با سپر تنهایی ها و نومیدی ها یت
نگاه کن ماه را
که تنها برآسمان های شفاف می تابد
و جویباران صاف