Thursday, November 26, 2009

A NOVEMBER DAY - زری اصفهانی


با فنجانی چای به ایوان میروم
بدیدار آخرین پرتوهای آفتاب

اینجا دیگر چیزی نیست
تا اندیشه های مرا تاریک کند
تنها نوامبر پیر است
نشسته درآفتاب کمرنگ
خیره بر انبوه برگهای خشک
ودرختان برهنه


گویی که گذرگاه رفتن اش را می نگرد
تا بیابان های برفی درچشم انداز دور

آسمان درخشان است
و برشاخه های درختی که نامش را نمیدانم
چند برگی هنوز زنده است
ویک پرنده که گویی زمان را ازیاد برده است
وبا اوازش آسمان را دلگرم میکند
****
میخواهم شعر ی بنویسم
از آفتاب
و درختان کاج که مایوس نمیشوند
و مرگ را باور نمی کنند

دسته ای سار بالای سرم می چرخند
و بازهای مغرور بدنبالشان
میدانم که باز لانه ای ویران شده است

درآن کوچه ناشناس
از من تنها درخت می پلی برجای ماند
و چند بوته گل یاس
***
فنجان چای تهی گشته است
تاریکی آغاز شده
و آفتاب به سفر رفته است

برمیخیزم
با یک خط شعر برروی دفترم
"جهان تنها گذرگاهی است ازمیان درختان برهنه
و برگهای خشک
تا بیابان های برفی درچشم انداز دور"

Thursday, November 19, 2009

شاید که سنگ باشم -زری اصفهانی


شاید زسنگهای بیابان هایم
و ریگزارهای ساحل یک رود خشک
ویا شاید
ازصخره های بلندم
آنجا که رودخانه ها آغاز میشوند
و لابلای سنگ ها آهسته و صبور گذر میکنند
شاید که از غبار صحراباشم
که یکروز همراه باد
از دوردست زمان ها رسیده ام !
شاید که گردباد ی
یکشب مرا میان برگ درختی
با خود زکهکشان گمشده ای
آورده است

شاید ولی ستاره تنهایی هستم
افتاده از مدار
و می چرخم
برگرد شهرها و کوچه ها و خیابان ها
درغربت غریب غروبی غمگین

و شاید هم
یک شاعرم
که سرنوشت مرا آسمان
با ابروباد و ماه و شب و جویبار
یک جا نوشته است
و من گاهی
درلابلای برگهای درختان
پنهانم
و گاهی
با باد و ماه و رود سفر میکنم

و یکشب هم
مهتاب از دریچه چشمانم
درمن حلول کرد
وقتی که ماه شدم
و درمیان حریری آبی
بالای شاخه های درختان کاج
غمگین به خواب رفتم
و ازآن پس
همراه یک پرنده بی نام
بر بام خانه ام
در کوچه های خاکی آن شهر دوردست
درخوابهایم
پرواز میکنم
و آواز میخوانم

آری
شاید که سنگ باشم
سنگی که از فراز کوه بلندی
لغزیده است
دردره ای که برف برآن می بارد
و برف برآن می بارد
و برف برآن می بارد
........