Thursday, August 27, 2009

چون نیک نظر کرد پر خویش در آن دید

مدتی میشود که اینجا چیزی ننوشته ام . نه دستم و نه قلمم ونه قلبم هیچکدام مشتاق نوشتن نبوده اند. گاهی باید تنها سکوت کنی . وقتی آنچه درپیرامونت میگذرد دیگر قابل درک و هضم و فهم برای تو نیست . وآنقدر تناقضات و ناملایمات فراگیر شده اند که به جز سرگیجه نمیتوانی معنای دیگری برای آنچه در درون تو میگذرد بیابی . شاید این روزها فقط باید رویداد ها را نگریست و منتظر شد . اشتیاقی نه برای تائید و نه تکذیب و نه هورا کشیدن و تشویق و نه رد کردن و نقد نمانده است . آنچه میگذرد خارج از دسترس توست آنقدر دور و بیگانه با تو ست که نمیتوانی تاثیری چه منفی و چه مثبت درآن بگذاری . گاهی فقط به نوشته های دیگران خیر ه میشوی و هیچ معنای خاصی درآنها نمی یابی . آنچه میگذرد بسیار غم انگیز است و گاهی هم بصورتی دردناک مثل داستانی میماند که دارد به فصول پایانی خود نزدیک میشود . و قهرمانان داستان هرکدام به انتهای سرنوشتشان میرسند . داستان زندگی آدمهایی که به نوعی به هم پیوند داشتند و درمسیر ی طولانی هرکدام به راهی رفتند درانتهای داستان باز به نوعی راه رفته تکرار میشود و قهرمانان داستان پیر وخسته به هم میرسند درنقطه ای بیرون از محدوده داستان و بی هیچ ارتباطی با آنچه که درابتدای داستان میخواستند و به دنبال آن بودند. .
امروز اما عکس بالارا دیدم . و شعری که برروی ان نوشته شده است. چیزی دردرونم به هم ریخت . وحسی قدرتمند دوباره درمن روئید . برای نوشتن شعری ویا یادداشتی .
همه قصه ها پایان می یابند . همه آدمها میروند . تنها یک عکس میماند و نوشته ای برروی آن عکس . مثل سنگ گوری که جمله ای و یا شعری آنرا تزئین کند و خاطره ای از مرده را برای دیدار کننده زنده سازد. .
آیا سعید حجاریان خودش میتواند این عکس و این شعر را نگاه کند؟ آیا هیچگاه خواهد دانست که او و دیگرانی چون او چه ساختند درآن سالها و درعوض چه میتوانستند بسازند و نساختند و میتوانستند بکنند و نکردند ؟
سی سال گذشته است قصه طولانی این سالهای دردبار اندک اندک به پایان خود میرسد . پرده ها یک به یک گشوده میشوند رازها عریان میشوند گورها ی گمشده پیدا میشوند و مردگان وزندگان به سخن درمیآیند . همه چیز آشکار خواهد شد . قاضیان دادگاه های سالیان پیش خود متهمان دادگاه های تازه خواهند شد و آنان که برکرسی ها ی قدرت یله داده بودند وگورهای بیشمار قربانیان خود را از یاد برده بردند برصندلی ها ی اتهام و برتخت های شکنجه کشیده میشوند . به راستی به چه می اندیشند درآن لحظه های تاریک
آیا هرگز احساس پشیمانی خواهند کرد؟ آیا گذشته خود را به نقد خواهند کشید ؟ .
.
چقدر این عکس و این شعر میتواند آموزنده باشد . شاید تمام جهنم و بهشت انسان درهمین یک عکس و یک خط شعر خلاصه شده باشد . تاریخ درباره ما چه قضاوتی خواهد کرد؟ روزی که همه حقایق از زیر پرده های ابر ومه بیرون بریزند . روزی که همه قلب ها گشوده شوند و همه پدیده ها زبان باز کنند آنگاه چه کسانی آیا درآن روز شرمگین از گذشته خود سربزیر خواهند افکند ؟
روزی ز سرسنگ عقابی به هوا خاست/
واندر طلب طعمه پرو بال بیاراست/
بر راستی بال نظرکرد وچنین گفت:/
امروز همه روی جهان زیر پرماست/
براوج چو پرواز کنم ازنظرتیز/
می بینم اگر ذره ی اندر تک دریاست/
گربرسرخاشاک یکی پشه بجنبد/
جنبیدن آن پشه عیان درنظرماست/
...
بسیار منی کرد وز تقدیر نترسید/
بنگر که ازین چرخ جفا پیشه چه برخاست؛/
ناگه ز کمینگاه یکی سخت کمانی/
تیری زقضای بد بگشاد بر او راست/
بربال عقاب آمد آن تیرجگر دوز/
وز ابرمر او را به سوی خاک فروکاست/
برخاک بیفتاد وبغلتید چو ماهی/
وان گاه پر خویش گشاد ازچپ واز راست/
گفتا: عجب است این که زچوبی وزآهن/
این تیزی وتندی وپریدن زکجا خاست؟/
زی تیرنگه کرد وپرخویش براو دید/
گفتا: زکه نالیم که ازماست که برماست./
ناصرخسرو قبادیانی. شاعرتوانای قرن پنجم
.

0 comments: